سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عروج پدر مهربان
سه شنبه 90/6/1 | روحی

شب قدر

سرگشته و حیران بودم. طاقتم طاق شده بود. گویی روح از بدنم در حال بیرون آمدن بود. بدون معطلی راه افتادم. نفهمیدم چگونه خود را به دار الحکومة رساندم. آیا می‌شود فقط برای یک بار دیگر او را ببینم؟ آخر او همه وجود من است. اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد ... نه حتی فکرش را هم نمی‌توانم بکنم ...

مردم زیادی جلوی دار الحکومة کوفه جمع شده بودند و خواستار مجازات "ابن مجلم" بودند. درب خانه باز شد و امام مجتبی (علیه السلام) از خانه بیرون آمد. سکوتی بر فضا حکم فرما شد. آن حضرت فرمود: « ‌ای مردم، پدرم می‌فرماید که به خانه‌های خود بازگردید و به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم؛ اگر پدرم از دنیا رفت، تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند، خودش در حق او تصمیم می‌‌گیرد. پس بازگردید؛ خداوند شما را مورد رحمت خویش قرار دهد! »

مردم همه بازگشتند، اما اصبغ بن نباته که از اصحاب امیر المؤمنین(علیه السلام) بود، نتوانست بازگردد. صداى گریه و ناله از درون خانه بیشتر شد و او نیز شروع به گریه کردن نمود.امام مجتبی (علیه السلام)دوباره بیرون آمد و به او فرمود:‌ « ای اصبغ، آیا سخن مرا که کلام امیرمومنان (علیه السلام) بود، نشنیدی؟ »
اصبغ گوید:
عرض کردم: آری! اما اکنون که مولایم را در این حالت می‌بینم، دوست دارم تا بار دیگر به او بنگرم و از او روایتی بشنوم. حضرت درون خانه رفت، چیزى نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود: « داخل شو. » پس بر مولایم امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد شدم ...

آن حضرت دستار زرد رنگی به سر مبارک بسته بود اما رنگ چهره مبارکش از آن دستار زردتر بود. مولایم از شدت ضربه‌ای که به حضرت وارد شده بود و کثرت سمی که به آن آغشته بود، پاهای مبارک خویش را جمع می‌نمود و می‌گستراند. خود را به روى حضرت انداختم و او را بوسیدم و گریستم. به من فرمود: « اصبغ! گریه مکن؛ به خدا سوگند به بهشت مى ‏روم. » عرض کردم: فدایت شوم به خدا سوگند مى‏ دانم که شما به بهشت مى‏ روید، اما گریه من به خاطر آن است که به فراق شما مبتلا می‌شوم.
سپس به ایشان گفتم: یا امیرالمؤمنین‏
(علیه السلام) فدایت شوم، آیا می‌شود یکى از احادیثى را که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیده‏ اى برایم بازگویی؟ حضرت فرمود: « بنشین که دیگر فکر نمی‌کنم، که از این روز به بعد از من حدیثی بشنوی. »
آنگاه ادامه داد: « بدان ‌‌ای اصبغ، که من به عیادت رسول خدا
(صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم همان گونه که تو اکنون به عیادت من آمده‌ای، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به من فرمود:‌ ای ابا الحسن، مردم را فرا بخوان و بر فراز منبر من درآی و یک پله پایین ‌تر از جای من بایست و به مردم بگو: آگاه باشید! هر که والدینش را رنجیده خاطر کند، از رحمت خدا دور باشد. آگاه باشید، هر که از والدین خود بگریزد، از رحمت خدا دور باشد. آگاه باشید، هر که مزد کسی که برایش کار کرده را ندهد، از رحمت خدا دور باشد.
ای اصبغ، من به فرمان حبیبم، رسول‌ خدا
(صلی الله علیه و آله و سلم) عمل کردم، پس مردی از آخر مسجد برخاست و گفت:‌ ای ابالحسن، سه جمله گفتی، اما آنها را به صورت مختصر بیان نمودی، پس حال آنها برای ما شرح بده. من پاسخی ندادم تا به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم.»
در این جا امیرمؤمنان
(علیه السلام) دست مرا گرفت و فرمود: «ا ی اصبغ، دست خود را بگشا» دستم را گشودم، حضرت یکی از انگشتان دست مرا گرفت، سپس فرمود:‌ « ای اصبغ! رسول خدا همین گونه که من یکی از انگشتان تو را در دست گرفتم، انگشت مرا به دست گرفت و فرمود: هان،‌ای ابا الحسن، من و تو دو پدر این امتیم، از رحمت خدا دور باد، هر که ما را برنجاند. هان من و تو دو سرپرست این امتیم، پس از رحمت خدا دور باشد آن کس که از ما بگریزد. هان که من و تو دو مأمور خدمت به این امتیم، هر که اجر ما را ندهد، از رحمت خدا به دور باشد ... »

آری این آخرین کلماتی بود که اصبغ از دو لب مبارک مولای خویش می‌شنید و پس از آن، تا آن هنگام که گرد یتیمی بر سر امت اسلام پاشیده شد و پدر امت پس از رسول خدا (صلوات الله علیه و آله ) به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پیوست، دیگر کلامی از پدر مهربانش نشنید ...

حال ماییم و پدر مهربان زمانمان (علیه السلام) که آیا از ما راضی است؟!
آیا ما روزگازمان را با روی آوردن به امام مهربانمان می گذرانیم؟!
آیا حق او را ادا نموده ایم؟!
آیا ...