تا وقتی چشمم به این دنیای هزار رنگ باز شد،
هر چی یادم میاد خنده های مهربانانه ی پدرم و دست نوازش محبت آمیز مادرم ...
البته یک کمی بزرگتر، سخت گیریهای هر از چند وقتشون هم به ذهنم خطور میکنه!
اما از همه پررنگتر، عشق مادرانه و دلسوزیهای پدرانه،
شبهای بیماریم، دلواپسیهای مادرم و بی خوابیهای پدرم...
...
توی این باغ قشنگ خاطرات، کس دیگه ای هم هست که همین احساس آشنا را نسبت به او داشتم و دارم
نوازش گرم و صمیمی، محبتهای بی دریغ، دلواپسیهای دیر رفتن، غمهای هنگام مریضیم...
خیلی نزدیک به حسم، خیلی نزدیک به درکم، بعضی وقتها خیلی نزدیکتر از پدر و مادرم به من
(مخصوصا حالا که دیگه با بالا رفتن سن، حس خجالتم از درد و دل گفتن با پدر و مادرم زیادتر هم شده)
با اینکه ایشون را ندیدم اما آشناتر از نزدیکانم به حساب میاد
شاید برای گفتن تبریک روز پدر به ایشون رغبتم بیشتر از پدر شناسنامه ایم باشه...
البته خیالتونو راحت کنم!
حتا پدرم از من خوشحالتر میشه که به ایشون زودتر تبریک بگم.
مولای من!
یا صاحب الزمان!
ای پدر مهربان!
ای مهربانتر از پدر!
روزت مبارک