سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند روزی میهمان آفتاب هشتم بودم
داستانی از آن بزرگوار شاید سوغات خوبی برای تان باشد

در خدمت امام رضاعلیه السلام نشسته بود و مشغول گفتگو با حضرت بود که جمعی از اهل بصره برای ورود و دیدار ایشان اذن خواستند. امام به یونس دستور دادند که به پستوی خانه برود و تا به او اجازه نداده اند بیرون نیاید.
دقایقی از حضور میهمانان گذشت و صحبت به یونس و فعالیت های او رسید. هر کدام تا توانستند از یونس بدگویی و گلایه کردند که او بر ضد شما فعالیت دارد و افکارش انحرافی است و ... . در پاسخ آن ها امام تنها سر به زیر انداختند و سکوت نمودند...

یونس، همه را می شنید اما اجازه نداشت تا بیرون بیاید.  زانوانش را در بغل گرفت ؛ قطرات اشک بر صورتش نشست. چه باید می کرد؟؟؟

مدتی گذشت و میهمانان مرخص شدند.

امام یونس را صدا زدند تا بیرون بیاید. یونس با چشمانی قرمز و صورتی اشک آلود وارد شد. بغض گلویش را گرفته بود...
امام نگاه پر رأفتشان را بر چهرهی غمزدهی یونس دوختند. نگاهی که انگار آب بود بر دل آتش زده اش... و در همان حال فرمودند: سبب گریه ات چیست؟

سؤال امام یونس را به هق هق انداخت. آقا دیدید چه ها پشت سرم گفتند و مرا بی جهت متهم ساختند؟ من ... من هر چه کرده ام به نیت دفاع از حریم شما بوده است

امام فرمودند: یونس! اگر در یک دست مقداری گِل باشد و در دست دیگر مرواریدی سپید و همه بگویند آن قطعه گِل مروارید است آیا تو سخنشان را می پذیری؟

یونس گفت: نه آقا. من به چشم خود مروارید را می بینم. چگونه چنین حرفی را باور کنم؟!
فرمودند: یونس! تو را چه باک که همه ی عالم مذمتت کنند و بدگویی ات را نمایند هنگامی که ولیّ خدا از تو خرسند و راضی ست؟؟؟ لبخند رضایت امام برای تو کافی ست...

بحار الانوار ج2، ص 66، باب 13