پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. سه روز از زندگی آن پشه گذشته بود و می خواست کاری کند، می خواست خدا را یاری کند... دعا کرد و از خدا خواست که توفیقش دهد برای خدمتی بزرگ... روزی خدا جوابش را داد و گفت: می خواهی کاری کنی؟ باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است. گفت: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم... خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. پشه مأمور شد به از بین بردن نمرود، پادشاه ستمگر زمان حضرت ابراهیم علیه السلام... چنان تیز بر او تاخت و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شد که نمرود فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند. سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگید. با همه تاب و توانش، برای خدا و پیامبری که ندیده بودش... پس از مرگ نمرود، پشه هم دیگر مرده بود، فرشته ای برای بردنش آمد... فرشته پشه را در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی...
***** مهم نیست که چقدر کوچکی... چقدر ناتوانی...
از خدا که بخواهی می توانی خدمتگزار امام عصر روحی له الفداءباشی...