حال و روز ما در این روزگار پرمحن ، به داستان خانواده ای می ماند که ...
... پادشاه - به هر دلیلی - پدرش را به زندان برده بود و نبود پدر شده بود آغاز همهی بدبختی ها و مشکلاتشان.
از دست دادن زمین و بیماری مادر و فقر و هزینه های کمر شکن و خشک شدن لبخند بر لبان شان...
تا اینکه پادشاه "بار ِ عام" داد...
هر کس، هر چه می خواست می توانست به پادشاه بگوید تا برآورده اش نماید...
پسر رفت...
از پادشاه زمین خواست! در خواست پزشک حاذق کرد! مبلغ زیادی پول گرفت اما...
پادشاه شناخته بودش...
گفت: مطمئنی خواستهی دیگری نداری؟
چیزی یادش نیامد... تشکر کرد و رفت....
آن طرف تر وزیر صدایش کرد.
از او پرسید: از چه زمانی این همه مشکل و سختی بر سرتان آوار شد؟
آهی کشید و گفت: از زمان زندانی شدن پدر...
وزیر آن سو را نشانش داد و گفت نگاه کن چه می بینی؟
پسر رد انگشت وزیر را گرفت و نگاهش به ناگاه به نگاه پدر از پس میله های زندان افتاد...
پنجه بر میله ها انداخته بود و پسر را می نگریست...
وزیر گفت: اگر آزادی پدرت را می خواستی همهی مشکلاتت را حل کرده بودی...
...
به این سو و آن سو می زنیم
در فکر مال اندوزی ایم به فکر درمانیم به فکر تغییر و تحولی تا ذره ای شادمان کند و از مشکلاتمان بکاهد اما غافل از اینکه نبود پدرمهربان زمانمان، این همه بدبختی ها و مشکلات را بر سرمان آورده و سیه روزمان کرده اگر ظهور او را بخواهیم پایان همه مصایبمان را خواسته ایم.