در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم بغل گرفته بودند؛ بزرگی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است ؛ به او گفت: چه طور در چنین اوضاعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد : که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم درحالی که به او اعتماد دارم؟
یا صاحب الزمان!
شرمنده ام که غلامی به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من مولایی دارم که تمام دنیا تحت امر و ولایت اوست و همچنان نگران کسب روزی و حل مشکلات خودم.