هرچه فکر می کنم که از کی محبتتان در گوشه گوشه ی جانمان رخنه کرد و در روحمان آمیخته گشت به یاد نمی آورم تنها زمانی را به یاد دارم که زمزمه های لالایی مادرم با این نوا در گوشم ماندگار شد و در جانم جای گرفت :
لالا لالای گل پونه
آقا خیلی مهربونه
اگه نیستش میون ما
زما غافل نمی مونه
نجواها و نواهای حزن انگیز و اندوهناک مادرم به من فهماند که غم دوری و فراق شما آقای مهربان، آنچنان دردآور است که تنها یاد شما تسکین دهنده ی آلام دورانِ پر محنتِ هجران شماست...
و در همان طفولیت در پَستوی قلبمان نشست که فراموشی و بی معرفتی ما، موجب غفلت شما از ما نیست.
گرمای مهر و محبت و دست نوازش پدرانه ی شما آنچنان مرا در برگرفت که سالیانی است اینچنین زمزمه بر لب دارم که:
هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر
عمری گرفته ای مبادا رها کنی