...
همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک، با طناب به یکدیگر بسته اند.
یک سر طناب را بر گردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوی توبسته اند...
به محض ورود به مجلس، امام سجاد رو می کند به یزید و با لحنی آمیخته از شکوه و اعتراض و توبیخ می گوید:« ای یزید! گمان می کنی که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه می کند؟!»
با همین اولین کلام امام، حال مجلس دگرگون می شود.
یزید فرمان می دهد که بند از دست و پای شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام، باز کنند.
یزید در دو سوی خود امرا و بزرگان را نشانده است، برای شما جایی درست مقابل خویش، تدارک دیده است و سرها را در طبقهایی پیش روی خود چیده است.
دختران و زنان تا می توانند به هم پناه می برند و به درون هم می خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند...
یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را می بیند، برای تغییر فضای مجلس هم شده، به پسرش اشاره می کند و به سجاد می گوید:«حاضری با پسرم خالد کُشتی بگیری؟!»
و با خود گمان می کند که از دوحال خارج نیست؛ یا می پذیرد و با این حال و روز، زمین می خورد و یا نمی پذیرد و با شانه خالی کردنش و اظهار عجزش، زمین می خورد.
سجاد اما پاسخی می دهد که یزید را برای لحظاتی گیج می کند. امام می گوید: « کشتی چرا؟! یک شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابی بجنگیم.»
یزید زیر لب با خود زمزمه می کند: «حقا که پسر علی بن ابیطالب است.»
...
برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب(پرده شانزدهم) ، نویسنده : سید مهدی شجاعی