در شهر موصول مردی ناصبی بود که فرزند نداشت و (به خاطر عقیده باطلی که داشت )با خدا عهد کرد اگر او را فرزند روزی کند آن فرزند را راهزن زائران امام حسین علیه السلام کند
خدا به او پسری داد و چون بالغ و رشید و کامل شد نذر خود را به او گفت و دستور داد که باید به جالئی بروی که راهزن زائران حسین علیه السلام باشی و او به فرمان پدر ملعونش اسلحه برداشت و به طرف کربلا رهسپار گردید و نزدیک تل سلام جای گرفت (شب یا )روزی در خواب دید قیامت بر پا شده است و ملائک آمدند و او را به دوزخ افکندند،ولی آتش او را نسوزانید، ملائک به جهنم گفتند: چرا او را نمی سوزانی؟ جهنم گفت: چگونه او را بسوزانم در حالی که بدنش با خاک کربلا آلوده شده است،او را از جهنم بیرون آورده و بدنش را شستند و بار دیگر به دوزخ افکندند،باز هم آتش به او سرایت نکرد!ملائک سبب آنرا سؤال کردند؟ جهنم گفت:در بینی و گوشش از گرد و غبار کربلا باقی مانده است!جوان از خواب بیدار شد و تشیع اختیار کرد و مجاور کربلا گردید...
إِذا شِئْتَ النَّجاةَ مِنَ الْجَحیمِفَاِنَّ النّارَ لَیسَ تَمُسُّ جِسْماً فَزُرْ فی کربلاء قَبْرَ الحُسَینِ عَلَیهِ غُبارُ زُوّارِ الحُسَینِ *****
کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرشرا به تلاطم درآورند
خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرفسوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد