سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گفت : امام غائب، با ما چه رابطه ای دارد؟
گفتم : پس از شناختن پیامبر غایب چگونه از بهره امام غائب می پرسی؟
مگر نشنیده ای که حضرت خضر فرمود: زیر آن دیوار گنج دو کودک یتیم پنهان بود که پدری نیکوکار داشتند؛ دیوار را تعمیر کردم تا دست نا اهلی به گنج آنان نرسد.(کهف 82)
چه بسا آن دو کودک ، تا پایان عمر، در عین بهره وری از آن میراث عظیم هرگز به خضر نیاندیشیده باشند. هم چنین آن کشتی نشینان نیز هرگز با خبر نشده باشند که به لطف خضر امکان ادامه زندگیشان فراهم گردید.(کهف 79)
پدر مهربانم مهدی !
مَثَل تو مَثَل خضر است و مَثَل ما مَثَل آن کودکان
بهره ها نصیب ماست، رنج ها از آن تو!
بی وفاییمان را ببخش پدر...

امام باقرعلیه السلام در پاسخ به عبد الحمید واسطی که از سختی دوران انتظار سخن می‌گفت، فرمودند:

« ای عبد الحمید! آیا گمان می‌کنی کسی که خودش را وقف خداوند کند، خدا فرجی برای او قرار نمی‌دهد؟ آری! به خدا قسم خداوند حتما برای او گشایشی قرار می‌دهد. خدا رحمت کند بنده‌ای را که خود را وقف ما نماید؛ خدا رحمت کند بنده‌ای را که امر ما را زنده بدارد...»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح: «حبس نفس» برای امام علیه السلام به این است که انسان همه‌ی امکانات خود را از آنِ ایشان ببیند و در مسیری که مورد رضای ایشان است، به کار گیرد؛ دستش برای امام کار کند، زبانش در جهت اهداف ایشان به کار گرفته شود، قدمش در راه برآوردن منویات ایشان برداشته شود، و...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 بحارالأنوار، ج52، باب 22: فضل انتظار الفرج و...، ص126، حدیث 16 / توضیح در سلوک منتظران، ص280)

 یَا عَبْدَ الْحَمِیدِ أَ تَرَى مَنْ حَبَسَ نَفْسَهُ عَلَى اللَّهِ لَا یَجْعَلُ اللَّهُ لَهُ مَخْرَجاً بَلَى وَ اللَّهِ لَیَجْعَلَنَّ اللَّهُ لَهُ مَخْرَجاً رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً حَبَسَ نَفْسَهُ عَلَیْنَا رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً أَحْیَا أَمْرَنَا...


اعتماد به او
یکشنبه 91/5/22 | روحی

اعتماد به او

در سالی که قحطی بیداد کرده  بود و مردم همه زانوی غم بغل گرفته بودند؛ بزرگی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است ؛ به او گفت: چه طور در چنین اوضاعی می خندی و شادی می کنی؟

جواب داد : که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم درحالی که به او اعتماد دارم؟

یا صاحب الزمان!
شرمنده ام که غلامی به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من مولایی دارم که تمام دنیا تحت امر و ولایت اوست و همچنان نگران کسب روزی و حل مشکلات خودم.


گویند شیطنتهای پسری در خانه همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود و همه را عاصی کرده بود . وقتی پدر وارد خانه شد، مادر شکایت پسر را پیش پدر برد. پدر که از کار و خستگی احوال خوشی نداشت، شلاق را برداشت. پسر دید اوضاع و احوالات امروز بسیار سخت گردیده و همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
امیر المومنینعلیه السلام می فرمایند :
فرار کنید به سوى خدا (و از هر چیز به سوى او بگریزید) و از او (به سوى چیز دیگرى) فرار نکنید که به راستى او شما را دریابد و هرگز نمى ‏توانید او را درمانده کنید. (غررالحکم ، باب معرفت خدا)
یا صاحب الزمان!
اوضاع و احوالات امروزهی ما بسان همان پسر است؛ در این شبهای قدر و در این گرداب گناهان ، در این اوضاع نابسامان، راه فراری ندارم جز به سوی شما... مرا در آغوش گرمت بپذیر و در درگاه الهی با دعای خیری مرا نوازشگر باش.

Hadith Imam Ali

یا صاحب الزمان!

شرمنده ام که می گویم شما را دوست دارم 
                                            
اما هیچ کدام از وظایف دوستی را به جا نمی آورم

می دانم که شما به فرمایش جد بزرگوارتان پایبندید پس در این سه جایگاه دستم را بگیر


مهمان شاکی
یکشنبه 91/5/1 | روحی

توی ماه مبارک رمضان بیشتر از همه من دعای افتتاح رو دوست دارم...
تنها دعایی که از خدا شکایت می کنیم، اون هم به خاطر فقدان پیامبرمونصلی الله علیه و آله، نبود امام زمانمونارواحنافداه ، کثرت دشمنانمون، کمی تعدادمون، شدت بلاها و سختی های زمانه و ...

یادم اومد که ما مهمان خداییم و تو این دعا داریم شکایت می کنیم؛ البته ما که سرخود این کارو نمی کنیم امام زمانمون به ما یاد داده که اینطوری شکایت کنیم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا (إِمَامِنَا) وَ کَثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا


به دلت نگاه کن...
دوشنبه 91/4/26 | روحی

حسن بن جهم می گوید: به حضرت موسی بن جعفرعلیهما السلام عرض کردم: ما را از دعا فراموش نفرمایید!
حضرت فرمود: آیا فکر می کنی که تو را از دعا فراموش می کنم؟ آیا تصور تو این است که من تو را دعا نمی کنم؟
با خودم فکر کردم که این بزرگوار برای شیعیانش دعا می کند، من هم که از شیعیانش هستم، پس برای من هم دعا می کند. لذا به حضرت عرض کردم: من فکر نمی کنم که شما مرا از دعا فراموش کنید.
امام فرمود: از کجا فهمیدی که تو را از دعا فراموش نمی کنم؟
عرض کردم: من شیعه شما هستم، شما هم برای شیعیان تان حتما دعا می کنید، پس من را هم دعا می کنید.
حضرت فرمود: آیا راه دیگری هم به نظرت می رسد که از آن پی ببری که من تو را دعا می کنم؟ گفتم: نه، راه دیگری به نظرم نمی رسد

حضرت فرمودند: هر وقت خواستی بفهمی که من درباره تو چگونه هستم، نگاه کن به خودت، ببین من در دل توام؟ به دل خودت مراجعه کن! ببین وضع من در دل تو چگونه است. از آن می یابی که وضع تو هم در دل من به همان گونه است؛ یعنی اگر تو به من محبت می ورزی، بدان که من هم به تو محبت می ورزم. اگر من را دعا می کنی، بدان که من هم تو را دعا می کنم.

*********************
نگاه کنیم به دلمان، وضع امام زمانمان در دل ما، چگونه است؟!

عن الحسن بن الجهم قال: قلت لابی الحسنعلیه السلام : لا تنسنی من الدعاء قال: و تعلم انی انساک؟! قال: فتفکرت فی نفسی و قلت: هو یدعو لشیعته و انا من شیعته، قلت: لا، لا تنسانی. قال: و کیف علمت بذلک؟ قلت: انی من شیعتک و انک تدعو لهم. قال: هل علمت بشیء غیر هذا ؟ قلت: لا. قال: اذا اردت ان تعلم ما لک عندی فانظر الی ما لی عندک. (الشافی، صفحه 656)


حال و روز ما در این روزگار پرمحن ، به داستان خانواده ای می ماند که ...
... پادشاه - به هر دلیلی - پدرش را به زندان برده بود و نبود پدر شده بود آغاز همهی بدبختی ها و مشکلاتشان.
از دست دادن زمین و بیماری مادر و فقر و هزینه های کمر شکن و خشک شدن لبخند بر لبان شان...
تا اینکه پادشاه "بار ِ عام" داد...
هر کس، هر چه می خواست می توانست به پادشاه بگوید تا برآورده اش نماید...
پسر رفت...
از پادشاه زمین خواست! در خواست پزشک حاذق کرد! مبلغ زیادی پول گرفت اما...
پادشاه شناخته بودش...
گفت: مطمئنی خواستهی دیگری نداری؟
چیزی یادش نیامد... تشکر کرد و رفت....
آن طرف تر وزیر صدایش کرد.
از او پرسید: از چه زمانی این همه مشکل و سختی بر سرتان آوار شد؟
آهی کشید و گفت: از زمان زندانی شدن پدر...
وزیر آن سو را نشانش داد و گفت نگاه کن چه می بینی؟
پسر رد انگشت وزیر را گرفت و نگاهش به ناگاه به نگاه پدر از پس میله های زندان افتاد...
پنجه بر میله ها انداخته بود و پسر را می نگریست...
وزیر گفت: اگر آزادی پدرت را می خواستی همهی مشکلاتت را حل کرده بودی...
...
به این سو و آن سو می زنیم
در فکر مال اندوزی ایم به فکر درمانیم به فکر تغییر و تحولی تا ذره ای شادمان کند و از مشکلاتمان بکاهد  اما غافل از اینکه نبود پدرمهربان زمانمان، این همه بدبختی ها و مشکلات را بر سرمان آورده و سیه روزمان کرده اگر ظهور او را بخواهیم پایان همه مصایبمان را خواسته ایم.

پای کوه غیبت
چهارشنبه 91/4/14 | روحی

 

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود  .
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

و حال ماییم و کوه سنگین غیبت که در پیش رویمان قد علم کرده و ای دوست هرکسی به اندازه وسعش باید ذره ای از این خاک کوه عظیم را به دندان هم شده بگیرد و جابه جاکند تا این کوه با الطاف و عنایات الهی جابه جا گردد . که غیر از این پای این کوه تمام عمرمان به بطالت می گذرد.

 


جنگجوی کوچک خدا
سه شنبه 91/3/30 | روحی
 
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است.
سه روز از زندگی آن پشه گذشته بود و می خواست کاری کند، می خواست خدا را یاری کند...
دعا کرد و از خدا خواست که توفیقش دهد برای خدمتی بزرگ...
روزی خدا جوابش را داد و گفت: می خواهی کاری کنی؟ باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفت: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم...
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
پشه مأمور شد به از بین بردن نمرود، پادشاه ستمگر زمان حضرت ابراهیم علیه السلام...
چنان تیز بر او تاخت و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شد که نمرود فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگید. با همه تاب و توانش، برای خدا و پیامبری که ندیده بودش...
پس از مرگ نمرود، پشه هم دیگر مرده بود، فرشته ای برای بردنش آمد...
فرشته پشه را در دست های لطیفش گذاشت و گفت:
تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی...

*****
مهم نیست که چقدر کوچکی... چقدر ناتوانی...

از خدا که بخواهی می توانی خدمتگزار امام عصر روحی له الفداء باشی...

<      1   2   3   4   5   >>   >