با آمدن ماه مبارک رمضان بازهم سردر گمی روزهای اول و آخر ماه، تا پایان ماه همه ما رو سر گرم می کنه.
غافل از اینکه ماه اصلی گم شده ی ما همونیه که نبودش نه فقط اول و آخر ماه رمضان ، بلکه اول و وسط و آخر تمامی ماههای سالمونو بی معنی و مفهوم کرده!
همون ماه بی نظیری که نه فقط روشناییه شبهای تاریک غیبته، بلکه هستی بخش روزهای بی فروغ ماست.
همون ماه درخشنده ای که تلألؤ خورشید هم از نور اوست.
حالا به نظر شما جا داره که به خاطر گم کردن این ماه دلربا هر شب این ماه، از فقدان و غیبتش نالان باشیم و به خدا شکوه بریم :
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا وَ ...
برام جالبه.
آدما هیشه موقع سال تحویل، وقتی می خوان وارد سال نو بشن یه شادیه خاصی رو تو دلشون احساس می کنن. این شادی وقتی ورود به یه دهه ی جدید باشه چند برابر می شه. همین طور سده ی جدید و هزاره نو هر کدوم این شادمانی رو به مقدار قابل توجهی افزایش می دن.
امسال هم ممکنه ورود به یکی از قرن های جدید رو تجربه کنیم. ولی این جزو معدود مواردیه که ورود به قرن جدید با اوج غم و اندوه اتفاق می افته.
امسال سال 1429 هجری قمری هستش. و امام زمان صلوات الله علیه از زمانی که در سال 329 ه.ق. غیبت کبری شون آغاز شد، دقیقاً 11 قرنه که در زندان غیبت ما گرفتارن و در حال حاضر در اوج تنهایی به سر می برن.
می تونیم جلوی آغاز قرن دوازدهم رو بگیریم و نگذاریم که پدر مهربونمون یه قرنه دیگه رو در نهایت تنهایی و اندوه شروع کنه. فقط کافیه که ...
برگرفته از سایت نگار یار
میگن : تفاوت شمشیر با عشق اینه که شمشیر یه نفر را دو تا میکنه ولی عشق دو نفر را یکی.
من میگم : عشق میتونه همه عالمیان را در کنارهم یکی کنه،
شاید بگید این کدوم عشقه که میتونه اینجور تاثیری داشته باشه؟
عشق به امام زمان ارواحنا فداه ، میتونه همه ی انسانها را با هم یکدل و یکی کنه .
خود اون بزرگوار نیز در یکی از توقیعات شریفشون به شیخ مفید رحمه الله فرمودند: اگر شیعیان ما ـ که خداوند آنان را به اطاعت از خود موفق بداردـ بر آن عهدی که با آنان شده است یکدل باقی می ماندند، البته شیرینی دیدار ما برای آنان به تأخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما همراه با شناخت حقیقی و درست بسیار زود برایشان حاصل می شد.
عصر یک جمعه دلگیر ،
دلم گفت بگویم، بنویسم:
که چرا عشق به انسان نرسیدست
چرا آب به گلدان نرسیدست
هنوزم که هنوزست
غم عشق به پایان نرسیدست
بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید
بنویسید که هنوزم که هنوزست
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست
و چرا کلبه احزان به گلستان نرسیدست
عصر این جمعه دلگیر
وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس
کجایی گل نرگس؟!
تا وقتی چشمم به این دنیای هزار رنگ باز شد،
هر چی یادم میاد خنده های مهربانانه ی پدرم و دست نوازش محبت آمیز مادرم ...
البته یک کمی بزرگتر، سخت گیریهای هر از چند وقتشون هم به ذهنم خطور میکنه!
اما از همه پررنگتر، عشق مادرانه و دلسوزیهای پدرانه،
شبهای بیماریم، دلواپسیهای مادرم و بی خوابیهای پدرم...
...
توی این باغ قشنگ خاطرات، کس دیگه ای هم هست که همین احساس آشنا را نسبت به او داشتم و دارم
نوازش گرم و صمیمی، محبتهای بی دریغ، دلواپسیهای دیر رفتن، غمهای هنگام مریضیم...
خیلی نزدیک به حسم، خیلی نزدیک به درکم، بعضی وقتها خیلی نزدیکتر از پدر و مادرم به من
(مخصوصا حالا که دیگه با بالا رفتن سن، حس خجالتم از درد و دل گفتن با پدر و مادرم زیادتر هم شده)
با اینکه ایشون را ندیدم اما آشناتر از نزدیکانم به حساب میاد
شاید برای گفتن تبریک روز پدر به ایشون رغبتم بیشتر از پدر شناسنامه ایم باشه...
البته خیالتونو راحت کنم!
حتا پدرم از من خوشحالتر میشه که به ایشون زودتر تبریک بگم.
مولای من!
یا صاحب الزمان!
ای پدر مهربان!
ای مهربانتر از پدر!
روزت مبارک
اى مولا و سرورم!
من از نعمت الهى بینایی، محروم شده ام ، اگر ممکن است بینایى چشم مرا برگردانید ، تا یک بار به جمال دل آراى شما نظر افکنم ؛ و دو مرتبه به حالت اوّل برگردم .
حضرت دست مبارک خویش را دراز نمود و بر چشمانم کشید؛ و در همان لحظه روشن و بینا گردید، به طورى که همه جا و همه چیز را به خوبى مى دیدم ، پس نگاهى به جمال دل آرا و مبارک حضرت افکندم .
و لحظه اى بعد از آن ، دست بر چشمانم نهاد و دوباره همانند قبل نابینا گردیدم .
با صداى بلند اظهار داشتم : این ماجرا به مانند حکایت فطرس ملک مى باشد.
...
مولای من!
ماهم به مانند محمد بن سنان، چشمانمان از نعمت دیدارتان بی نصیب مانده
فقط برای لحظه ای ما را بینا گردان تا نور چهره ی زیبایتان روشنایی قلبهامان گردد.
مگر دیدار شما ما را از دنیازدگیمان رهایی بخشد؟!
یادتان را در دلهامان جلایی دوباره بخشد و لحظه لحظه ی عمرمان را به ذکر شما آراسته سازد.
و من به امید این دیدار، روشن دلم، چرا که شما هم به مانند امام جواد (درود خدا بر ایشان باد) و پدران بزرگوارتان سرشار از کرم و لطف و مرحمتید.
... در صف دادخواهانی که برای دیدار متوکل از سراسر ممالک حکومتی او آمده بودند به انتظار ایستاده بودم؛
ناگهان همهمه ای که می گفت علی بن محمد از سوی متوکل فرا خوانده شده در بین مردم پیچید.
از همراهانم پرسیدم :علی بن محمد کیست؟!
گفتند: امام و پیشوای شیعیان است که هرگاه متوکل بر او خشم گیرد برای آزار و اذیتش او را به دربار می کشاند و امروز روزیست که متوکل قصد جان او را دارد.
... خدای من چه باشکوه و با صلابت می آید؛ چشمانمان که نه قلبهامان به او خیره گشته، نمی دانم کسی را یارای پلک بر هم زدن است؟
ولی او با وقار و پر هیبت نگاهش را به سوی یال مرکبش دوخته و آرام، آرام می آید.
... خدایا چرا اینقدر برایش در اضطرابم!
خدایا قلبم نگران اوست !
خدایا او را از شر متوکل مصون بدار !
خدایا ....
باورم نمیشود، به خود که می آیم امام هادی است که در مقابلم و رو به سوی من اینچنین می فرماید:
ابو عبدالرحمن بازگرد که خدا دعایت را در حق من مستجاب گردانید و از متوکل به من گزندی نخواهد رسید
بازگرد که خدا تو را مال فراوان و فرزندان بسیار عطا فرماید...
آن هنگام که به هوش آمدم، من بودم و همراهان حیرت زده ام که جویای حال از دست رفته ام بودند...
بازگشتم اما با اعتقاد به او و به دین و مکتب پیروانش.
...
و حال زمانی را برای خود متصور باش که امام زمانت اینچنین تو را مورد خطاب قرار می دهد:
... بازگرد که خدا به لحظه ای، سالها دعایت را در حق من مستجاب گردانید،
بازگرد و مهیای ظهور شو...
مولای من
تصور اینکه شاید فضای مجازی این نوشتار با عنایت و توجهی از سوی شما سرشار از عطر دل انگیز گل نرگس گردد
آنقدر مرا سرمست کرد که جرات نوشتن این دلگویه دست داد.
نه آنکه برای نگارش درد و دلی از اعماق وجود، برای شما ترس آور باشد که جراتی برای غلبه بر ترس باید یافت نه ...
بلکه این نه اول بار، بلکه بارها و بارها اینگونه فرصتها را روزیم کرده ای تا خواسته هایم را از شما بخواهم و چه حلاوت وصف ناپذیری برایم باقی مانده است حتا لحظاتی که حاجاتم آنهم بنا به مصلحت برآورده نشده
حاضر نیستم تمامی دنیا را با لحظه ای از آن فرصتها تعویض کنم
آقای من
با اینکه به اطرافیانم میگویم که آنها نیز لذت هم صحبتی با شما را به خود بچشانند اما برایشان غریب است
عجیب است که مگر میشود او را نبینی و اینگونه گفتگو کنی؟!
پدر مهربانم
از شما میخواهم که این حضور معنوی را به من و آنان بارها و بارها بچشانی تا همیشه دست نوازش پدرانه ی پر عطوفت شما را در تمامی دقایق عمرمان فراموش نکنیم و یادتان را هیچگاه از خاطر نبریم
مادرم خیلی مضطرب بود، فکر کنم از سر شب تا آخر، هفت ـ هشت باری رفت جلوی در و اومد توی خونه؛
چرا اینقدر این مرد دیر کرده ...
حالا اینکه چرا دیر اومده بود و چه اتقاثی اقتاده بود بماند...
اضطراب دیر اومدن پدرمون اینهمه ما رو آشفته کرد
اما طولانی شدن غیبت چندین هزار ساله ی امام زمانمون ...
به هر کسی که علاقه مندیم سعی میکنیم برای خوشحال کردن و جلب رضایتش، هرکاری که از دستمون بر می آد مخصوصا در برآورده شدن خواسته هاش انجام بدیم، مثلا اگه مادرمون از ما درخواست چیزی رو داشته باشه ما سپندوار می جهیم و براش تهیه میکنیم (البته اگه یه کم تخیل قوی از عدم تنبلیمون داشته باشیم ) ؛ لبخند رضایتمندی مادرمون از ما چقدر برامون لذت بخشه.
حالا میتونی تصوری از شیرینی و لذتی رو داشته باشی که لبخند رضایت امام زمانمون از ما روی لبان مبارکشون نقش بسته، من که همین حالاش هم قند توی دلم آب میشه.
پس از خدا بخواهیم که ما را جزء کسانی قرار بده که در برآورده کردن حوائج قلبی اون حضرت همیشه شتابانند.
برداشتی آزاد پیراون عبارتی از دعای عهد:
اَللّهُمَّ اجعَلنِی مِن اَنصَارِهِ وَ اَعوَانِه وَ الذَّابِّینَ عَنه وَ المُسَارِعِینَ اِلَیهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِه